مهگل و مهیارمهگل و مهیار، تا این لحظه: 13 سال و 2 روز سن داره

گل دخترم مهگل،آقا پسرم مهیار

اولين باري كه مهيار و مهگل نشستن

مهيار جونم و مهگل جونم اولين باري كه نشستيد حدودا هشت ماهتون بود البته به اندازه اي نشستيد كه ازتون عكس بگيريم بعدشم سريع ولو شديد رو زمين من و ماماني اينقدر ذوق كرده بوديم فقط قربون صدقتون ميرفتيم اينم عكسيه كه ازتون گرفتم ...
24 اسفند 1390

شب شيش مهيار و مهگل

بچه هاي گلم رسممون اينه كه يكي وقتي بچه دار ميشه شب شيشمي كه بدنيا مياد فاميلها همه جمع ميشن و براي تبريك گفتن ميان ولي چون شما شب شيشتون هنوز تو بيمارستان بوديد شب شيشتون موكول شد به شب سيم تولدتون يعني 90/3/12خلاصه شب شيش شما با تاخير برگذار شد و همه فاميلا اومدن خونه بابا جونينا فاميلاي نزديك مثل عمه هاتون و عموها و بابا بزرگها شام دعوت بودن ولي بقيه مثل عمه هاي بابايي و عموهاي بابايي و فاميلاي ديگه بعد شام اومدن شب خوبي بود به همه خوش گذشت بابا جون و عمو اصغر و عمو اكبر و عمو حميد و بابايي و اقاي گلستاني و عليرضاي عمه جون و رحيم عمه و خلاصه هر كسي كه بلد بود دشتي خوندند فيلمش هم هست انشالله بزرگ شديد ميبينيد شما هم كه با گريه هاتون حساب...
23 اسفند 1390

N I C U

بعداز تولد مهيار و مهگل رو بردن ان اي سي يو (بخش مراقبتهاي ويژه نوزادان) ما گفتيم يه چند ساعتي اونجا نگهشون ميدارن بعد ميارنشون پيش ماماني ولي اينجوري نبود چون بچه ها يه ماهي زود بدنيا اومده بودن تنفسشون سخت انجام ميشد براي همين بايد چند وقتي اونجا ميموندن دو شبي كه ماماني اونجا بود زياد سخت نبود ولي بعد كه ماماني مرخص شد اومديم خونه بايد مدام ميرفتيم بهشون سر ميزديم از حالشون با خبر ميشديم براشون شيري كه مامان دوشيده بود ميبرديم خلاصه خيلي روزهاي سخت و بدي بود بچه ها تو بيمارستان ما هم خونه بعد دو سه روزهم گفتند كه بايد ماماني بياد اينجا بمونه كه هر وقت بچه ها شير خواستند بهشون بده اوضاع براي ماماني بهتر شد چون حداقل پيش بچه ها بود و اونار...
21 اسفند 1390

روز تولد نفسای بابا و مامان

روز 11 اردیبهشت سال 1390 بود که برای انجام ازمایش رفتیم بیمارستان پیامبران بعد از اینکه مامان رفت ازمایش داد دکتر شیرین حشمت که انشالله هر جا هست سلامت باشه (کارش خیلی درست بود) گفت که همین الان باید مامانی بره اتاق عمل و پسر قشنگی و دختر خانمی رو بدنیا بیاره . اخه اول قرار بود که یه ماه دیگه بدنیا بیایید ولی چون دکتر گفته بود برای مامانی ضرر داره که بیشتر از این منتظر بمونه مامان رفت تو اتاق عمل و من موندم با یه دنیا دلواپسی و دست تنهایی خلاصه زنگ زدم به مامان جون جریان و گفتم اون بیچاره هم هول کرد و گفت چرا صبح که میخواستید برید چرا نیومدید دنبالم منم گفتم که الان اماده شو میام دنبالت نفهمیدم چه جوری رانندگی میکردم داشتم میرفتم که زنگ زد...
21 اسفند 1390
1